هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

پاییـز با هیمـن ...

1391/8/20 9:19
952 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام آقا پسر ناز قلب. داشت یادم میرفت ی وبلاگیم هست که گه گاهی باید بهش افتخار بدم و از

شما باهاش حرف بزنم ...

از آخرین پست خیلی گذشته و من الان موندم که باید از کجا شروع کنم ... دو جمله می نویسم و پاک

می کنم  ... دوباره از نو !

اول از تغییرات ظاهری هیمن خان بشنویم که .. قربون قد و بالاش روز به روز بلند تر داره میشهاز خود راضی بزنم

به تخته ، و آخرین باری که بیمه رفتی دکتر گفتن که با وزن ایده آل 200 گرم فاصله دارین اونم که

طبیعی ِ از بس فعالی و ثانیه ای آروم نمیگیری ...متفکر

روز به روز شیطون تر میشی و کارای جدید یاد میگیری . یکی از کارای جالبت اینه که به محض نزدیک

شدن به در خونه خودت دستتو بلند میکنی و زنگ واحدمونو فشار میدی . وقتی بابا میخواد بیرون بره از

خونه شما سریع میری  تو اتاق و به کمد اشاره میکنی که سویی شرتمو بدین منم میخوام برررررررم . بابا

میگه تنها لباسی که هیمن برای پوشیدنش نق نمیزنه و ذوق داره همین سویی شرته چون میدونه قراره

بیرون بره . اصلن تو خونه آروم و قرار نداری و تا درو باز میکنم که یکم هوا عوض شه از فرصت

استفاده میکنی و میری مهمونی خونه خاله فاطمه و کلی با عمو حمید دعوا میکنی . کامل حرفامونو

متوجه میشی و سعی میکنی گاهیبا کلمات و گاهی با اشاره منظورتو متوجه مون کنی . برای خاله

توضیح میدادم کارامو که فلان کارو کردم فلان جا رفتم هیمن روحموم کردم شمام همزمان با این جمله با

دستای نازت شروع کردی واسه خاله توضیح دادن که موهامو اینجوری شستم ...

چند شب پیش بابا منو به اسم صدا زد و شما جلوتر از بابا اومدی تو اتاق و منو با اسم کوچیکم صدا زدی

ز َ یــا . با این که نباید بهت یاد داد مامانو با اسم کوچیک صدا بزنی ولی خیلی ذوق کردم خیلی خوردنی

بودی تو ...مژه

جای قاب عکس بابا حاجی رو میدونی و همیشه میری سراغ قاب و ناز میکنی عکس رو . مامانی

همیشه بهت یادآوری میکنه نااازی گفتن رو مث وقتایی که دستای کوچیکتو روی موهای سفید بابا

حاجی میکشیدی و مامانی میگفت بابایی رو نازی کن هیمن ... و بابا کلی برا شیرین کاریات کیف

میکرد ... روحت شاد بابای مهربونم ...

سر خاک باباحاجی که میریم من عکس بابا حاجی رو با دستمال پاک میکنم و چند روز پیش به محض

رسیدن شما دستمال دستمو گرفتی و شروع کردی به پاک کردن عکس و با صدای زیرت میگفتی

ناااااااااازی ...

بدون اینکه من یا بابا کمکی بهت کرده باشیم برای یاد گرفتنش شما همه اعضای بدنتو میشناسی و

وقتی ازت سؤال میکنن هیمن موهات کجاس ؟ دستات کجاس ؟ دندونای همین کجاس ؟ بهشون اشاره

میکنی . یادمه اولین بار 8-9 ماهه که بودی سعی کردم به کفش پوشیدن عادتت بدم ولی شما هیچ

رقمه با مامان راه نمیومدی ... اما دیشب که کفشاتو خونه بابا حاجی جا گذاشته بودی کلی

خودخوری میکردی و نمیفهمیدم داری با خودت چی میگی و هی به پاهات اشاره میکردی و جاهایی که

حدس میزدی کفشاتباشه رو چک میکردی اما نبود که نبود !

یکی از خوردنیایی که فوق العاده بهش علاقه داری متأسفانه " پفک " هست که برای شما که زیر دو

سالی ممنوعه ! ینی در حدی که پفک به راحتی میتونه همه چیو از یادت ببره حتی وقتی پات لای در

مونده بود و قرمززز شده بود و شما گولی گولی  اشک میریختی .خاله هام با شما همکاری میکنن و به

صورت قاچاقی بهت میرسونن اینو بعدها از زبون نارنجی رنگت یا  پفک مونده زیر ناخوناتمیفهمم .

یکی از اسباب بازیای مورد علاقت گوشی ِ منه و جالب تر اینکه فقط به شماره خاله علاقه داری طوری

که خاله اصن شاکی شده بود و گفت شماره منو پاک کن که هیمن وقت و بی وقت بهم زنگ نزنه . خب

حق داره طفلک اسمشو با هر کلمه ای سیو می کنم که اول کانتکتا نباشه بی فایدس . انگار شما

میری شمارشو پیدا میکنی و بهش زنگ میزنی . همین چند دقیقه پیش بازم هیمن خان با خاله

تماس گرفتن و منم گفتم خاله از بس دوست دارم شماره شمارو میگیرم خب !!!

ی خبر که مدت هاس میخوام بهت بگم و یادم میره اینکه تا چند ماه آینده ی نوه گیس طلا به خونواده

بابابزرگی ( بابای بابا ) اضافهمیشه که چهارمین نوه بابا بزرگی و دومین دختر عمه شماس .

اما روزایی که گذشت ؛ هیجدهم مهرماه عقد خاله زینب بود و عمو احمد بود که همینجا از طرف خودم و

بابا مهدی و هیمنم بهشون تبریک میگم ایشالله زندگیشون همیشه عاشقانه و پر از آرامش باشه .

گرچه جای بابا خیلی خیلی خیلی خالی بود بخصوص وقتی که عاقد که هم سرباز بابا حاجی هم بوده

عمو را به اشتباه با نام بابا حاجی صدا زدن ولی تو تک تک ثانیه هامون بودن . همه بغض کرده و پر از

اشک بودن برای چشمایی نگرانی که ازشون محروم شدیم . قدمای پر ابهتی که بهمون نیرو میداد و

جای خالیش که هیچ رقمه فراموش شدنی نیسـت ...

و چند روز بعدش هم دایی رضا و زن دایی زندگیشونو بدون جشن زیر ی سقف شروع کردن ، ایشالا خدا

که از دلای شکسته شون خبر داره تک تک لحظات زندگیشونو براشون مثل یک جشن رقم بزنه و هر صبح

نزول تازه ای از آیه ان یکاد ُ الذین کفرو  ... براشون باشه ...

و دیگه ... دیگه ... ؟ !

خدایا سپاس به خاطر نعمتی که بهم دادی .. به خاطر این زندگی  .. درسته داغ از دست دادن بابا

تازس ولی وقتی هر جا میرم ازش نیک میگن و براش طلب رحمت میکنن و از خوبیاش میگن ... وقتی با

نام نیک بابا میشناسنم و همینم رو بعد ها ... افتخار می کنم به هر لحظه ی این زندگی که گاهی

قدرش رو نمیدونم . سپاس برای بهشتی که نصیبم کردی مادرم ؛ برای خونوادم ، همسرم

و خونواده خوبش ... برای  این زندگی که به دست آوردنش رحمتت بود و حفظش با کمکت و میوه ی این

زندگی هیمنم !

هیمن خوبم لحظاتت پر از خدا .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ارشیا
24 بهمن 91 21:26
هیمن گیان له چاوی جوانت را تیشکی کوریکی جوانی کوردوستان ده دیی . لاوه بچکوله بردوام له ساخی و زیانیکی پر له خوشی بیت